او که سیبی از شاخه چید ، تا بگوید: دوستت دارم! شرمسار عشق شد!!!

و نمیدانستی من به چه دلهره
از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبانی از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی هنوز سالهاست
گردش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم که
چرا خانه کوچک ما سیب نداشت...!
دو خط موازي رسيدن ندارند... دو خط موازي فقط هم مسيرند...!
خط اولي به دومي گفت: ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم !!!
دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!!
در همان زمان معلم بلند فرياد زد : دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند.
دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !!!
همیشه از فلسفه حضور چتر صورتی رنگ کنار اتاقم سوال می کنی و من ازاین پرسش آشنا هل میشوم. البته ، هر بار می توانم از جواب دادن طفره بروم (تو متوجه هل شدنم می شوی اما سعی میکنی به روی خودت نیاوری). می خواهم امروز فلسفه حضورش را برایت بگویم (نمی دانم چرا لب هایم تمایلی ندارند که از هم جدا شوند....! بالاخره جدا می شوند!) :
وقتی تو می روی ، از در و دیوار اتاقم باران می بارد ، بی وقفه! چاره ای نیست جز پناه بردن به چتر صورتی رنگم....! همین!
مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟! نمی دانم مرا آیا گناهی هست..؟ که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟ مرا اینگونه باور کن...
زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
امتحان ریشه هاست
ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
زندگی چون پیچکیست
انتهایش میرسد پیش خــــدا...!
نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی، نمیدانم چرا، تا کی، برای چه، "ولی رفتی"
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد! و بعد از رفتنت يك قلب دريايي ترك بر داشت! و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد.
و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره با مهرباني دانه بر ميداشت تمام بالها یش غرق در اندوه غربت شد. و بعد از رفتنت آسمان چشمهايم خيس باران بود.
و بعد از رفتنت انگار كسي حس كرد من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت. كسي حس كرد من بي تو ، هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.
كسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد و من با آنكه ميدانم تو هرگز ياد من را از ياد نخواهي برد هنوز آشفته چشمان زيباي توام"برگرد"
تو مثل لحظه اي هستي كه باران تازه مي گيرد و من مرغي كه از عشقت فقط بي تاب و حيرانم. تو ميايي و من گل ميدهم در سايه ي چشمت
و بعد از تو منم با غصه هاي قلب سوزانم. تمام آرزوهايم زماني سبز مي گردد كه تو يك شب بگويي: که "دوستت دارم"
تو ميداني غروب آخر شعرم پر از آرامش درياست و من امشب قسم خوردم "تو را هرگز نرنجانم" به جان هر چه عاشق توي اين دنياي پر غوغاست
قدم بگذار روي كوچه هاي قلب ويرانم بدون تو شبي تنها و بي فانوس خواهم مرد دعا كن بعد ديدار تو باشد وقت پايانم....